سلام محمدرضا جان...
با توپ پر اومده بودم ازت انتقاد كنم كه واقعا دلم نيومد
اين متنو شايد يه سال پيش نوشتم... الان تو كامپيوترم پيداش كردم:
همينجوري بي مقدمه و بي بهانه:
ما همه تاريک بوديم و خسته...
و آنقدر شلوغ که هوايي براي نفسهايمان نمانده بود.
و گويي کور بوديم از بس مسيرهايمان تکراري بود؛
و مثل داستاني خاکستري هر روز تکرار مي شديم ...
و به دنبال کارگردان اين تراژدي خسته بوديم.
که ناگاه تو دميدي نمي دانم از کجا ...
ميان اين همه تاريک و
يکباره همقدم شدن با تو در مسيرهاي نو؛
نفسهايم را تازه ساخت و تمام شب هايم را سحر کرد
و اين ها همه به برکت نور تو بود.