چراغ جادو

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 

ادامه...

من تنها در اين داستان به بخشي از يك داستان اشاره كردم كه نقطه شروع و پايانش مشخصه... هدف من قراره در بازه زماني داستانم تامين شه، پس اهميتي نداره كه سرانجام اون امامزاده و سيد و باقي شخصيت ها چي مي شه، مهم اينه در اون فاصله چه اتفاقي مي افته و به گمانم خواننده هم بيشتر تحت تاثير حال هست نه گذشته و آينده...

عمل شهرداري چيا مسلما منطقي تر از سيديه كه داره بر اساس ايمانش عمل مي كنه و من هم قراره اينجا صحبت از ايمان و نقش پر رنگ تر از منطق اون داشته باشم... به نوعي يك معجزه در داستان اتفاق مي افته (شفاي مرد شهرداري چي) پس اصولا اين تقابل منطق و احساس هست...

خوابي كه بهش در پايان اشاره شده بيشتر از اين زاويه مورد تاكيدم بود كه بايد به نوعي اين شفا رو از جانب امامزاده يا مرد موبد مدفون در اون نشون مي دادم و تنها چيز رايجي كه مي تونست همچون رويايي صادقه به نظر برسه - كه مسئله جديدي نيست - خواب بود...

در خصوص انتهاي داستان هم بايد به كليتي اشاره كنم كه جرقه اوليه اين كار زماني در ذهنم زده شد كه در روزنامه اي خبري از جعلي بودن برخي امامزاده هاي فاقد اسناد و مدارك مستند، در مناطق دور افتاده و تصميم براي تخريب اين اماكن درج شده بود... از طرفي پيش تر در كتب تاريخي خونده بودم كه بعد از حمله اعراب شماري از آتشكده ها يا آرامگاههاي موبدان و بزرگان دين زرتشتي براي جلوگيري از تخريب به برخي بزرگان اسلام منسوب شدند... حتي به شخصه در يزد از نزديك چنين زيارتگاههايي رو ديدم ...